»» نوستالژی با بوی باروت؛ یادنامه فیلمهای مهم دفاع مقدس-1 (از کرخه
نوستالژی با بوی باروت؛ یادنامه فیلمهای مهم دفاع مقدس-1 (از کرخه تا راین)
پیامبر نابینای راین؛ «بسیجی با همین بلاها بسیجی شده...»
گروه فرهنگی - احسان اعتصام: اگر از آنهایی هستید که دلتان لک زده برای آن لحظهای که در سالن تاریک سینما با «حاج کاظم» گریه کردید بدون آنکه کسی اشک چشم شما را ببیند، اگر گاهگاهی همچنان حسرت روزهایی را میخورید که بعد از دیدن «سفر به چزابه» یا «از کرخه تا راین» مسیری طولانی را در سکوت پیاده گز کردید، اگر هنوز هم دخترک گل فروش اپیزود سوم «خداحافظ رفیق» را با بغض به یاد میآورید و حتی اگر دلتان غنج میرود برای قهقهههایی که حین دیدن سرنوشت صادق مشکینی در «لیلی با من است» سر دادید، سلسه مطالب «نوستالوژی با بوی باروت» را از دست ندهید. ما میخواهیم در همین روزهایی که کلیدواژهی سینمای ایران شده خیانت، با فیلمهای دفاع مقدس خاطرهبازی کنیم.
به گزارش رجانیوز، فیلمهایی که قرار است در این مجال به آنها بپردازیم، از بین فیلمهای دفاع مقدسی که در میان بیست فیلم اول انتخابی در نظرسنجی جبههی رسانهای سینمای انقلاب نامشان به چشم میخورد، برگزیده شدهاند؛ (برای دیدن این بیست فیلم اینجا را کلیک کنید) اولین یادداشت از این سلسله یادداشتها اختصاص دارد به فیلم به یادماندنی «از کرخه تا راین» به کارگردانی «ابراهیم حاتمیکیا» که در این نظرسنجی مقام چهارم را به خود اختصاص داده است. و جالب آنکه انتشار این یادداشت مصادف شده با سالروز تولد مهمترین کارگردان سینمای بعد از انقلاب و به ویژه سینمای دفاع مقدس. همهی اینها بهانهای است برای آنکه یادداشت زیر به قلم «احسان اعتصام» را از دست ندهید:
حتما برایتان اتفاق افتاده است که بهعنوان مثال در سفر به شهری قدیمی، هنگام گشتوگذار در میان آثار تاریخی ناگهان احساس میکنید قبلا آنجا بودهاید. یا فردی را برای نخستینبار می بینید، اما احساس میکنید قبلا او را جایی ملاقات کرده یا او را میشناسید. یا در حال گفتوگو با دوستی هستید و ناگهان احساس میکنید دقیقا همین مکالمه را قبلا داشتهاید؛ این حسی که تقریبا همهی ما دستکم برای یک بار در زندگی چنین تجربهای را داشتهایم و در ادبیات فرانسوی باید کلمهی «دژاوو» (Déjà vu) توصیف میشود، در فارسی «آشناپنداری» ترجمه شده است.
نقشی که بسیاری از آثار شاخص سینمای انقلاب، ابزار ایجاد آن میشوند، چیزی شبیه به همین حس عجیب و غریب است که گاهی در مواجهه با یک اتفاق، منظره یا حتی تجربهای کاملا جدید به آن دچار میشویم و مدام با خودمان تصور میکنیم که در گذشته این اتفاق برایمان رخ داده است. ما با دیدن فیلمهای اصیل و ماندگار در مورد حوادث انقلاب و دفاع مقدس، در برخورد با دیگر شئونات زندگی واقعی، با نوعی آشناپنداری یا «قبلا زندگیشده» همراه میشویم که انگار روزگاری خودمان هم در همان فضا زیسته و تنفس کردهایم و امروز، تنها مشغول یادآوری و مرور خاطرات آن هستیم. به قول چارلز دیکنز نویسندهی مشهور انگلیسی: «همهی ما احساسی را تجربه کردهایم که گاهی بر ما چیره میشود، چنانکه تصور میکنیم آنچه را که میگوییم و انجام میدهیم، قبلا گفته و انجام دادهایم، در زمانی دور، آنگاه که در میان همین چهرهها، اشیاء و موقعیتها بودهایم، کاملا میدانیم چه خواهیم گفت مانند اینکه ناگهان چیزی را به خاطر آورده باشیم...» و این یادداشت روایت همین حس شیرین همنشینیهای مداوم و عاشقانههای مستمری است که همهی جوانان انقلاب و جنگندیدهی 20 تا 30ساله را به دوران پرافتخار دو دههی نخستین انقلاب پیوند میزند.
سال 63، وقتی که چهار سال بیشتر از طولانیترین جنگ قرن بیستم نگذشته بود به دنیا آمدم، و زمانیکه تولد چهار سالگیام را در مرداد 1367 جشن میگرفتم، جنگ در حال تمامشدن بود. در آن روزها، یادم هست که هر هفته، یا نهایتا دو هفته یکبار، به همراه پدرم به سینما میرفتیم. روزهای رونق سینمای کودک بود و من، به واسطهی همین رابطهی مستمر، به اندازهی همان فهم کودکیام، مدیوم سینما را میشناختم. اما تجربهی دیدن «از کرخه تا راین» متفاوتترین اتفاق دوران کودکیام بود؛ شبی که سینما، برایم معنای متفاوتتری از «پاتال و آرزوهای کوچک» و «دزد عروسکها» پیدا کرد.
کمی که بزرگتر شدم، یعنی در دوران نوجوانی، با وجود تنوع آثار سینمایی داخلی و خارجی، همچنان خلوتم را با «از کرخه تا راین» تقسیم میکردم. یادم هست در شبی که قرار بود راجع به «از کرخه تا راین» در برنامهی «ققنوس» بحث شود، مثل کسی که از عوامل تولید این فیلم باشد و در آن سهمی داشته باشد، با عرق خاصی همهی مباحث را دنبال کردم. بهنوعی سعی میکردم هر روز درک جامعتری نسبت به این اثر پیدا کرده و فراتر از یک حس خوب، به جهان فیلم و فیلمساز راهی پیدا کنم. دیگر تماشای «از کرخه تا راین» بهمثابه یک ملودرام لطیف یا یک فیلم جنگی جذاب، عطش خواستههای منی را که در آستانهی جوانی و پرسشهای هویتی فراوان بودم سیراب نمیکرد.
بعدها که به مرحلهی پختگی جوانی رسیدم، کمکم احساس کردم که میتوانم پرسشهای جدیتری را با یکی از محبوبترین آثار سینمایی پس از انقلاب در میان بگذارم. من مدیون «از کرخه تا راین» بودم چراکه در همهی این سالها، همنشینی چون «سعید» را به من هدیه داده بود که باعث میشد در هر موقعیت و مرتبهای، موجودیتم برایم قابل فهم و تعریف باشد. «از کرخه تا راین»، بیشتر از اینکه یک اثر سینمایی خوب یا یک خاطرهی خوش فیلمبینی در کودکی باشد، یک نشانه، آدرس و یا یادمانی بود برای نسلی که بیبهره از تجربهی جنگ و انقلاب، صاحب یک تصویر جدی از همهی این وقایع مهم معاصر بود و البته، صاحب یک «دژاوو»ی قوی.
این همه مقدمهچینی کردم تا بگویم در آستانهی 30سالگی، برای نوشتن متنی که قرار است بخشی از یک یادنامهی گسترده در باب فیلمهای مهم سینمای دفاعمقدس باشد، با همان عطش هشت سالگیام، به سراغ محبوبترین داشتهام از مدیوم سینما رفته ام تا جدیترین برداشتم را از «سعید»، تحریر کنم؛ اثری که از جهت گستردگی در گسترهی چندین نسل و وجود عناصر غیرمتعارف و بدیع به مفهوم «فیلم کالت» نزدیک میشود، همانیکه سید مرتضی آوینی در خطاب به کارگردانش میگوید: «تو همواره پای در عرصههای خلاف عادت و غیرمتعارف نهادهای... و این است که بسیاری را از تو رنجانده است. تو با قلبت در جهان زندگی میکنی و همانطور هم که زندگی میکنی فیلم میسازی. پس به تو اعتراضکردن خطاست، چرا که سراپای وجودت «قلب» است. ...اینبار هم فیلم تو بیرون از قالبهای متعارف موجودیت پیدا کرده است، چرا که باز هم تو خودت را محاکمه کردهای. و من میدانم که در روزگاری چنین، چقدر دشوار است که انسان خودش را همینطور که هست نشان دهد. عادات و آداب عالم ظاهر تو را وا میدارند که خودت را پنهان کنی و من میدانم که برای فردی چون تو، مردن بهتر است از زیستنی چنین. هنر و فرهنگ در زیر نقاب خفه میشوند و آنچه باقی می ماند ریاکاری است؛ یک ریاکاری موجه.»

«سعید» برای من و همهی همنسلانم، نهتنها یک جانباز شهید، که قهرمان طراز یک تفکر است که «سورنا»وار، به دل هستهی مرکزی تمدن غرب –یعنی سرزمین کانت، فیشته، شلینگ، هگل و فویرباخ- میزند و در هماورد با ایدهآلیسم هگلی و ماتریالیسم فویرباخی، تعریف جدیدی از معرفتشناسی شکلگرفته در پایان قرن بیستم را ارائه میکند. او به دیدار «لیلا»یی میرود که در سرزمین منطق، جایی که حتی فرشتگان هم راهی به آن ندارند، هویتش را از یاد برده است. سرزمینی که هوایش، نفس «بسیجی» را میگیرد؛ چه نفس «نوذر» پشیمان را و چه «سعید» آرمانخواه را. سرزمین همیشه ابری ژرمنها، که مجاز از مغربزمین، حتی جای ایدهآلی برای نوذری که از کسوت بسیجی عدول کرده، اما بهعنوان یک انسان محترم است و حقش قابل وصول، و سودای بریدن از گذشته را دارد، نیست و هوای آن، نسخهی مناسبی برای تسکین سختی نفس و سرفههای گاه و بیگاه محسوب نمیشود.
«سعید» برای نسل من هنوز هم یک فرمانده است، که در میانهی میدان ایستاده و راه را نشان میدهد. دعوای خودی را تاب نمیآورد، و بهدنبال نیروی جداشده از صف میرود تا به او نهیب بزند که: «ای کاش به قیمتش بفروشی!».
حضور «سعید» برای همه زندگی میآفریند؛ حتی برای «لیلا»، که همچون سرزمینی از دست رفته، میجنگد تا از گذشتهاش بگریزد و «سعید»، موضع تولد دوبارهی خواهر میشود؛ خواهر عصیانگری که سالها پیش –شاید به دلیل ذوبشدن در تفکرات التقاطی این و آن- جلای وطن کرده، اما برادر به بازگشت او امیدوار است و قول میدهد که ضامن ورودش به خانهی پدری بشود.

«سعید» در قامت یک پیامرسان، برای مردم غرب هم متاع ویژه دارد. او برای دیدن کاستیهای این تمدن مادی چشم نمیخواهد؛ برهان او، اتفاقا همین چشمهایی است که برای رسیدن به مقام پیامبری در «کرخه» داده است و امروز، در مجاورت «راین»، با خبری عظیم، برای نجات غرب بحرانزده و گرفتارآمده در دست پیامبران وهم و کفر –فیلسوفان- با سکوتش، ندای دعوت سر میدهد؛ در همان دیستوپیای (Dystopia) خوش آب و رنگی که صحن کلیسای تثلیثزدهاش، محلی برای بازی و نمایش شده است. و بدیهی است که چشم ظاهربین «هلن» -انسان عروسکنمای نمایش «آندریاس» (همسر فیلمساز «لیلا»)- از درک رفتار و سلوک او عاجز باشد و اعتراف کند که: «فکر میکردم نابینا رو میشه از حرکاتش شناخت... خیلی دلم میخواست بدونم تو اون لحظه به چی فکر میکنه... احساس میکردم اون با من بازی میکنه، نه من با او».
در سکانس بهیادماندنی حیاط «کلیسای جامع کلن» (یکی از مهمترین علل معروفیت کلیسای جامع کلن در دنیای مسیحیت، «تابوت طلایی» است که در آن اسکلت سه «پادشاه مقدس» یا «مغهای مقدس مشرق زمین»، یعنی همان موبدان اشکانی یا همان سه پادشاهی که در ادبیات دینی مسیحیت از آنها بهعنوان پیامآور میلاد مسیح یاد میشود، نگهداری میشوند)، انگار که روزگار به عقب بازگشته است و «سعید»، در قامت پادشاه مقدسی جدید، آمده تا به مردمان این سرزمین، خبر خوش ظهور و حضور مکتب جدیدی را بشارت بدهد؛ مکتبی که به قول آنتونی گیدنز، جامعهشناس مشهور انگلیسی، همهی معادلات دنیای مدرن در تحقیر و ناتوانی دین در ادارهی امور اجتماعی و دنیایی را به سخره گرفت.
نمایی از کلیسای مشهور جامع شهر کلن
نمایی از تابوت طلایی سه پادشاه مقدس داخل کلیسای مشهور جامع شهر کلن
«سعید» به دنیال رستگاری همه است؛ حتی انسانهای مبهوت و منفعلی که در اتوبوس و قطار، با چشمانی گرد شده به او خیره میشوند، بدون اینکه بدانند، و سعی کنند که بدانند، که در حقیقیت به یکی از قربانیان بمبهای شیمیایی ساخت کارخانههای خودشان نگاه میکنند. اعتراف میکنم که غرب برای من، پوشیده در یک تنفر ابدی، همان تصویر بدون روتوش و برهنهی سکانس پیادهروی سعید در شب است؛ تصویری که نشانمان میدهد که این تمدن، در ورای لبخند ژوکوند و روی خوش عطر و دزنفکتهی خود، تنها رؤیایی شکسته است در انتظار مردمانی که طوق بندگی کمپانیها را بر گردن میاندازند (در صحنهای از همین پرسهی شبانه، سعید، در حالی که ترن از کنار کارخانهها –که برای بیننده تداعیکنندهی کارخانههای ساخت بمب شیمیایی است- رد میشود، بهشدت سرفه میکند). (تصویر زیر)

بهراستی که اولین رونمایی سینمایی در فضای بعد از جنگ از انسان طرازی به نام «بسیجی»، سعید مظلوم دورافتاده از کرخه است. کسی که شهید آوینی در وصفش میگوید: «در میان کلمات، کلمهای بدین زیبایی بسیار کم است: «بسیجی». نه از آن لحاظ که سخن از موسیقی الفاظ میرود و نه از لحاظ ایماژی که در ذهن میسازد؛ نه، جای این حرفها اینجا نیست. از آنروی که این کلمه بر مدلولی دلالت دارد که تجسم کامل آن روحی است که در «آوردگاه جهاد در راه خدا» تحقق یافته است». او بسیجی است و انگار تنها عضوی که برای دیدن این دنیا نیاز ندارد، چشم ظاهر است. او همه چیز را میبیند و تنها جفای این سرزمین به او، اتفاقا همین برگرداندن بینایی مادی به انسانی است که به سیر ماورایی خو کرده است. این علم بدون معنویت، چشمان مادی سعید را باز میکند تا بالهایش را بچیند و پایش را در زمین بند کند، و پایانی باشد بر نشئهی آسمانیای که از کرخه آغاز شده است.
«لیلا» راست میگفت که در این سرزمین، فرشتگان جایی ندارند. شرط ماندن در این زمین، استعفای دائمی از فرشتهخویی است. اما سعید نه آن مَلکی است که دلش برای انسانشدن غنج میرود و برای هبوط به سرزمین گناه، منتظر اذن سقوط آزاد است؛ او کسی است که پس از قرنها، راه آسمان را نه تنها از کرخه، که از کنار راین هم میگشاید. انتقام سخت سعید از سرزمینی که او را از دیدن آسمان محروم کرده است، گشودن بال و بردن همهی وجود به آسمان است.
نگاههای طولانی و سکوتهای معنیدار «سعید» به راین، بخشی از درک و فهم مشترک ما از مفهوم عمیق «بسیجی» است؛ او مرد روزهای سخت خیبر است و همزبان هور. او جنس آب را میشناسد و آب، هیاهوی ساکت مرد دریایی را. او در انتظار رستگاری است و در این وسعت غریب، گویا که حرفهای ناگفتهاش را فقط با آب میتواند بازگو کند و چه زیبا، بغضی میترکد و زبان گلایه و سوز، با ساز آرام رود پیوند میخورد.
سوز و گداز سعید، جلوهی دیگری هم دارد، آنجا که از قاب تلویزیون، با تشییع پیکر «ولی» روبهرو میشود. سکانس درخشانی که شاید به جرأت میتوان گفت که در همهی این سالها، هیچ تصویر باشکوهتری از ابراز ارادت یک بسیجی به امام(ره)، فراتر از گریهها و سرفههای ممزوجشدهی سعید ترسیم نشده است؛ همانقدر که هیچ قاب گویاتری از صحنهی رسیدن نامه در «آژانس شیشهای» برایمان بازگو نمیکند که همهی فلسفهی ولایت فقیه یعنی حکومت اسلامی، مسیری بدون بنبست است.

سالها از نخستین دیدارم با سعید در سالن سینما میگذرد؛ از آن شبی که دستهای کوچکم، توان پوشاندن همهی صورتم را نداشت و در حالیکه از غرور سرم را به پایین انداخته بودم، اشک چشمهایم را پاک میکردم. سالها میگذرد اما قرارهای منظم دیدارهایمان پابرجاست. هنوز هم متر آرمانخواهیام را با سعید تنظیم میکنم و هربار که سختی غلبه میکند و نفسم به تنگی میافتد، درست در زمانی که دلم میخواهد خودم را به جغرافیای بیرون آرمانها تبعید کنم، به اتاقم میروم و روبهروی تلویزیون، روی صندلیام مینشینم. چراغهای اتاق را خاموش میکنم و به سالها پیش، به همان سالن سینما باز میگردم. سعید را میبینم که از پلههای ساختمان تنهاییام بالا میآید و در گوشم میگوید: «تو سابقهات چی میخوای بنویسی؟ لابد یک بسیجی داوطلب که حالا برگشته...» و کمی صبر میکند و انگار که گلایههایم را میداند ادامه میدهد: «بسیجی با همین بلاها بسیجی شده... اینا رو بگذار به حال خودشون، از خودت بگو!» و من 21سال است که در همان سالن نمایش، با رؤیای عمیق گفتوگو با او به آرامش میرسم و فردا صبح، همانند «یوناس»، با پلاک هویت سعید، دوباره متولد میشوم...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فضول نامه ( پنج شنبه 92/7/4 :: ساعت 1:23 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ویژهبرنامه «خبرگزاری دانشجو» در دوران «روحانی مچکریم»؛ فیلم طنز/وطن جدید برای انتقال یهودیان + عکس«وام 10 هزار میلیاردی به کارکنان»کوثری: این بیعرضگی دولت است که.......حکایت رئیس جمهوری که به همه حمله میکردواکنش روحافزا به تکذیبیه مجید انصاری/«دوستان آلسعود» در ایران را بیشتر بشناسیمآقای زیباکلام، آیا تا به حال به دولت گوشزد کردهایدمداحی کامل شب چهارم محرم 1394 با نوای مطیعی + دانلودمداحی کامل شب چهارم محرم 94 با نوای بنی فاطمه + دانلودحالا که خاطره می گویید از آن چند میلیون دلار، یاسر هاشمی رفسنجانکاسبانتحریمچهکسانیاند؟بزرگترین امحاء تاریخ!\چند گام با روحانی در ساری\آهنگ عکس العمل خشن با صدای هاشم بافقی[همه عناوین(1066)][عناوین آرشیوشده]