برف چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت یک نفر آن سوی تسلیم درختان جان باخت دست ما ماند و چه دستی که کم از هیزم نیست و امیدی که به سنگ است و به این مردم نیست محرمان، "باید"شان سیلی "شاید" خورده و عمل قفل " اگر مرد بیاید" خورده عابد و زاهد و شبخیز و مسلمانایند شیر بی یال و دم و اشکم مولانایند اندرون، هر یکی از معرفتی پر دارند سر به یک -بی ادبی می شود- آخور دارند یخ این برکه به دریا برسد نیست عجب سامری از پس موسی برسد نیست عجب ترسم آن روز که از قله فرود آید مرد سیصد و سیزده آدم نتوان پیدا کرد ترسم آن روز که مردانِ سرانجام آیند این جماعت همه با بقچه حمام آیند . . .
محمد کاظم کاظمی