مدتی است ازش بی خبرم ، مدتی بود که هفته ای یک بار بهم زنگ می زد،صدایش خیلی محزون بود،
می گفت مشاور نمی خواهد ، می خواست درد دل کند و التماس دعا داشت.
دختری جوان که دانشجوی سال سوم دانشگاه بود،
شاکی بود از پدر و مادر تحصیل کرده ای که در مقابل چشمان برادرانش ساعتها فیلم های آنچنانی می بینند و انتقادات او را به تمسخر می گیرند که تو املی و عقب افتاده! تو نمیفهمی که در دنیای امروز بایدچشم و گوش دختر و پسر باز باشد.
گله مند بود از مادری که در مقابل پسران جوان و نوجوانش پوشش نامناسب دارد !
و زخمی به دل داشت از پدری که بارها او را به خاطر اعتراضش به این شرایط نامناسب کتک زده بود!
می گفت: برایم دعا کنید بتوانم به پدر و مادرم احترام بگذارم، صدایم را برای آنها بلند نکنم و از آنها متنفر نباشم،
و دعا کنید برای برادرانم و بیداری پدر و مادرم!