جای شما که نه جای دشمن شما خالی بود آنروز . مادربزرگ من که از مکه شریف فرما شدند ، شور و اشتیاق فراوانی همه ی فامیل راگرفته بود . هیچکس دست از پا نمی شناخت . هرکس به ذوق و شوقی در حال مهیا کردن بساط مهمانی و ولیمه بود و مخصوصا بعد از آن هم حمله به سوغاتی های مادربزرگ جزو اهداف بزرگ همه بود .
بچه های کوچک و نوه های مادربزرگ به یک صورت و بزگترها مخصوصا پسرها به یک صورت دیگر .شور و اشتیاق موج می زد و این موج بود که ما را در دریای بی تلاطم شور سوغاتی سرگردان کرده بود تا هر چه زودتر ته و توی چمدانهای سوغاتی ها مادربزرگ را درآوریم . چند باری هم پاتک بر وبچه های فامیل به اتاق نگهداری چمدانها باپاسخ قاطع مادرم روبرو شد .
خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن و بی قراری بالاخره موعد باز کردن چمدانها سر رسید . مادربزرگ به رسم قدیمی ها ابتدا سوغاتی دختر ها و خانوم های فامیل را اهدا کرد . بعد هم بوسه ای از سر مهربانی از سر آنها می گرفت و برایشان دعای خیر می کرد. گاهی هم چند نفر را باهم صدا می زد و همین مراسم کوچک و مهربانانه را برگزار می کرد . وقتی لشکر دختر ها و خانوم های فامیل تمام شد مادربزرگ رو به آقایان و پسرهای فامیل کرد و با همان لحن مهربانانه گفت : خوب حالا نوبت می رسه به آقایون.با عرض شرمندگی چون که دیر شده بود ، مجبور شدم برای همه ی آقایون یه مدل سوغاتی بیارم اما سوغاتیهای جونداری هستن . مادربزرگ این را گفت و درب چمدان سوغاتیهای آقایان را باز کرد . چشم همه به نشانه ی بهت و حیرت باز مانده بود. بله ، مادربرزگ سوغاتی به قول خودشان جونداری که برای همه آقایان فامیل آورده بودند ، چیزی نبود جز کمر بند و از خود کمر بند تعجب آور تر این بود که کمربندهای سوغاتی چیزی نبودند جز کمر بندهای انتحاری ! .
بله مادربزرگ از دیار عربستان و از روی سادگی خودش ، کمر بندهای انتحاری سوغاتی آورده بود و ما که نمی دانستیم با این همه کمر بند انتحاری بلا استفاده چه کنیم قرار گذاشتیم که یک روز جمعه ، همگی به صورت دسته جمعی به کوه های مجاور حمله وجیبهایمان را از نخودچی و کشمش و تنقلات میان راهی پر کنیم.حقیقتا استفاده ای بهتر از این برایش پیدا نکردیم .